این روزا

ساخت وبلاگ

انقدری ذهنم درگیره که اومدم سوال طرح کنم انقدر غلط نوشتم غلط گیر زدم که کلا گذاشتمش کنار...

دوباره یک برنامه جدید ریختن و دوتا درس و دوتا کلاس اضافه شده به قبلی ها...یادمه انقدر تو مدرسه بهش فکر کرده بودم حس می کردم از سرم دود بلند شده!

بعضی وقتا یچیزایی بنظرت خیلی عالی میاد و دوست داری با همه وجودت به دستش بیاری بعد می بینی اصلا اونشکلی که فکر می کردی نبوده! کلا آواز دهل شنیدن از دور خوش است.چندتا برنامه هست برای آخر هفته اصلا نمی دونم می رسم به همشون یا نه.نمی گم آدم خیلی خیلی منظمی هستم، اما اینو می تونم بگم که آدم منظمی هستم و معمولا آدم های بی نظم تو زندگی من جایی ندارند مگر اینکه مجبور باشم تحملشون کنم.امیدوارم از مهر با آدم های منظم و مدیر و مدبری برخورد داشته باشم و ذهنم از این آشفتگی خلاص شه.

همیشه شروع سخته...می دونم با توکل به خدا از پسش برمیام اما گاهی عجیب احساس می کنم خودمم و خودم.یه تنهایی دلگیری دارم که نمی تونم ازش به کسی بگم.

دوست ندارم بزرگ شم مثل آدم بزرگا شم.دغدغه م بشه مدل غذا و لباس و مارک وسایل.جدی بشم مثل ربات.این هفته خیلی جدی بودم.تکرارش نمی کنم.

خواستگاری در خیابان...
ما را در سایت خواستگاری در خیابان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhaneyeman3 بازدید : 90 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:43