برای هیوا

ساخت وبلاگ

مثل امروز که دانش آموزم حالم را پرسید و انتهای حرف هایش چند قلب قرمز خوشرنگ فرستاد...مثل در آغوش کشیدنِ علی اکبر وقتی که فاصلۀ من با او قدر یک بوس می شود...مثل تمام سورپرایزهای شیرین...دوستی های قدیمی...خاطرات بچگی...مثل عطر حضور خدا کنار سجادۀ مادرم...اشک های دلتنگی پدرم...مثل دوست هایی که با یک سلام گرمشان، به زندگی دلگرمت می کنند...مثل خورشید که بی منت می بخشد...ابر که با شفقت می بارد...و ماه که در پی دلتنگ تر ساختنت است...حرف های تو همینقدر دلنشین بودند.

هیوا، زندگی سخت تر از آنی است که با چند بیت شعر بتوانی آسانش کنی.زندگی همانقدری که لطیف است، سخت است.بی رحم تر از آنی که دلش به حال ما بسوزد.زندگی، داستان و قصه نیست که سرگرم شوی...هربار که عقب ماندی، که شکستی، باید محکم تر از قبل قدم برداری و قوی تر شوی.باید یاد بگیری تنهایی، دلتنگی، جدایی، آشنایی و صبر، با زندگی مترادفند.باید بباری اما نگاهت به خورشید باشد تا رنگین کمانِ هفت رنگِ امید در زندگی ات متولد شود.

اگر امروز من شبیه گذشتۀ توست، اگر دلت برای حس خوبِ زندگی تنگ شده، دست خودت را بگیر و بلند شو...با قاصدک ها برقص، راه که می روی نگاهت به آسمان باشد تا از بازی دسته جمعی ابرها لذت ببری.هوای خانه را نفس بکش.عشق را مزه مزه کن.زندگی ات را در آغوش بگیر و ببوس.و بدان؛

انتهای این قصۀ سرد و سفید

همیشه

سبز خواهد بود.

به قلم مهربآنو ...

خواستگاری در خیابان...
ما را در سایت خواستگاری در خیابان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhaneyeman3 بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1396 ساعت: 3:35